داستان کوتاه ماجیک شو
خلاصه:
- اقدس جمع کن اون شنل قرمزیتِ ره.
- شنلقرمزی چیسته سکینه، چادر حیاتُمه! صبرُم بده ای گوجهها ره اناری کُنُم سرتون گول بمالُم.
هاجر که با عینک ته استکانیش، مراحل انجام کار رو زیر نظر داشت، با همون دلبری همیشگی روبه کوکب گفت:
- حجی آب آناناس…! یه آب آناناس بده بروبچ داش مشتی شن لوتیشِ پر کنن.
گل بس پوفی کشید و عینک هاجر رو به درستی روی چشماش تنظیم کرد:
- کوکب جون هاجر باز عینکشو کج نهاده؛ منظورش آب آلبالو بید.
و آیا با این اوضاع روز یلدای ما شب خواهد شد؟! مسئله این است!
Category: داستان کوتاه
Reviews
There are no reviews yet.