قسمتی از داستانک خوابهای همآوا:
هر شب وقتی چشمهایم را میبندم، به همان خیابان میرسم. خیابانی که انگار فقط در ذهن من وجود دارد؛ سنگفرشهای آبیرنگ، چراغهای قدیمی که نور مهتابی سردی میپاشند، و بوی نمناک بارانی که هرگز نمیبارد.
و او همیشه زیر همان چراغفانوس شماره هفت منتظرم میایستد. موهایش کمی آشفته، مثل کسی که تمام روز در باد راه رفته باشد. اولین بار که دیدمش، حتی تعجب نکردم. انگار همیشه او را میشناختم.
“دیر کردی امروز.” میگوید و لبخند میزند. دستش را به سویم دراز میکند و من بیاختیار قدم برمیدارم به جلو. کفشهایم روی سنگهای خیس صدا میکنند. صدایی که در دنیای واقعی هرگز نشنیدهام.
داستانِ زنی است که در رویاهایش عاشق میشود، هر بار بیدارتر از قبل. اما وقتی نشانههای این خوابها شروع به نفوذ به دنیای واقعی میکنند، او باید تصمیم بگیرد که آیا این فقط تخیل است یا چیزی فراتر؟ پاسخ این معما در جایی بین بیداری و خواب پنهان شده، جایی که قلبش مدتهاست آن را میشناسد... .