
قسمتی از داستان کوتاه ماه کوچک تو:
در رو باز کرد و وارد شدیم، همه جا سفید بود. دیوارها، مبلها و تزئینات، کاشیها، فرشهای نرم و پشمکی سفید.
با تعجب به کتابخونه سفید رو به روم خیره شدم تنها چیزی که این قانون سفید رو بههم میزد کتابهای داخل قفسهها بودن.
یهو بالهای سفیدی از پشتش در اومد و کمرم رو گرفت. پرواز کرد و به سمت بالای اتاق، برعکس بقیه اتاقها، این اتاق سقف نداشت؛ همش ابر بود. بین ابرها قفسه کتابهای بیشتر، با تعجب به اطراف خیره بودم که نشوندتم روی یکی از ابرها، با ترس بهش گفتم:
– امّا… الان میفتم.
سرش رو مخالف تکون داد و گفت:
– نه نترس، سقوط نمیکنی.
با جیغ گفتم:
– چجوری؟ الان میافتم!
خندید و گفت:
– نه بابا نمیافتی دختر، انقدر جَو نده!
با بغض گفتم:
– ماهدخت رو میبخشی؟
با ناراحتی دستش رو روی سرم گذاشت و گفت:
– عزیزم این کتاب رو بذار بیارم نگاه کن، باهم قوانین رو بخونیم و بعد قضاوت کنیم.
سرم رو تکون دادم که با جادوی دستهاش کتابی رو سمتم آورد، صفحهای رو باز کرد و روی دستام گذاشت.
– خب این قسمت رو بخون، نگاه کن چی گفته.
با صدای بلند شروع کردم به خوندن اون قسمت.
– فرد خیانتکار تا ابد در جایی که بهش خیانت کرده و طمع آن را داشته اسیر میشود و هیچگونه بخششی در کار نیست…
چی؟! این… این نامردیه! من مگه ملکه ماه نیستم؟ پس من دستور میدم این قانون تعویض بشه.
یهو با ناراحتی و عصبانیت گفت:
– لیلی! فکر میکردم دختر عادلی باشی، یعنی چی؟ نمیشه قانون رو تعویض کرد، این قانون از زحل اومده و هیچ ملکهای جز ملکهحلقهای نمیتونه تغییرش بده.
با خنده گفتم:
– ملکه… ملکه حلقهای؟
باز خندیدم و گفتم:
– چه مسخره!