خلاصه اثر:
- اقدس جمع کن اون شنل قرمزیتِ ره.
- شنلقرمزی چیسته سکینه، چادر حیاتُمه! صبرُم بده ای گوجهها ره اناری کُنُم سرتون گول بمالُم.
هاجر که با عینک ته استکانیش، مراحل انجام کار رو زیر نظر داشت، با همون دلبری همیشگی روبه کوکب گفت:
- حجی آب آناناس…! یه آب آناناس بده بروبچ داش مشتی شن لوتیشِ پر کنن.
گل بس پوفی کشید و عینک هاجر رو به درستی روی چشماش تنظیم کرد:
- کوکب جون هاجر باز عینکشو کج نهاده؛ منظورش آب آلبالو بید.
و آیا با این اوضاع روز یلدای ما شب خواهد شد؟! مسئله این است!
قسمتی از داستان کوتاه ماجیکشو:
سکینه پا روی پا انداخت و عینک ریبن روی میز رو برای افزایش ابهت، رو چشماش گذاشت.
– به قول شما زبون بستهها، مو دیگه تشریف ببرُم روی منبر؛ با اجازهی اختی اخویا.
مو پشمکی، خوشمزه بازیش گرفت و وسط حرف سکینه پرید
بور :
– شما خودت صاحب اختیاری آجی عجوز.
هاجر که بر تسلطش مسلط نبود، جاروی نارنجیش رو برداشت که به سمت احمد پشمک هجوم ببره؛
ولی شکر خدای مهربون، کوکب سپر بالی احمد شد.
کوکب همه رو به آرامش دعوت کرد و سکینه ادامه داد:
– داشتم فرماشت میکردم؛ همهش از همونجا شروع شد. …
خاطراتی بس سهمناک سمی، تو ذهن چهار نفر مرور شد.
***
فلش بک:
اقدس با عجله از سقف تو خونه پرید.
تمه.
– کوکب، کوکب؛ بیو بیبین چی کش رفُ
کوکب، گلبس و سکینه، کنجکاوانه به سمت اقدس حملهور شدن.
هاجر عینک تهاستکانیش رو روی چشماش گذاشت و با تعجب به مکعب مستطیل باریک
و چرکی که تو دستهای اقدس بود نگاه انداخت و… .
باحال بود
داستان کوتاه طنز و جذاب آمیخته با لهجهای شیرین و عامیانه. خلاقیت و ابتکار در استفاده از کلمات و چینش صحیح آنها باعث خلق داستانی بی نظیر شده 🤌
سلام و درود، رمان ماجیک شو خیلی عالی، جذاب و مبتکرانه بود… از خوندنش خیلی لذت بردم!
خسته نباشید نویسندههای عزیز🌹💖