داستانِ زنی است که در رویاهایش عاشق میشود، هر بار بیدارتر از قبل. اما وقتی نشانههای این خوابها شروع به نفوذ به دنیای واقعی میکنند، او باید تصمیم بگیرد که آیا این فقط تخیل است یا چیزی فراتر؟ پاسخ این معما در جایی بین بیداری و خواب پنهان شده، جایی که قلبش مدتهاست آن را میشناسد... .
پدرم، همیشه ایستادهای، حتی وقتی خستهای. همیشه قویای، حتی وقتی درد میکشی. این کلمات را مینویسم تا بگویم: "وجود تو، نفس زندگیام است."
تو اولین قهرمان من بودی و همیشه خواهی ماند. این نامه، گرهگشای تمام حرفهای نزدهام است. با عشق، فرزندت.
از رنجی که میکشیدم، چیزی بروز نمیدادم چون به نظرم پیدا کردن کسی که دردم را بفهمد، خیلی سخت است. اینجا قسمتی از دردهایم نوشته میشود.
شاپرک غصه مخور، روزگار بغضش میشکند! عاشق شدم! معشوق زخم زد و هیچ درمانی نکرد! حرفهای ناگفتهای که میان دو عاشق باقی ماندهاند. سخنانی که زبان از بیانشان قاصر است و حتی اگر، از زبان نیز جاری میشدند، خوراک هیچ گوشی نمیبودند! *** ای شاپرک غصه مخور، نگذار بغض گریبانگیر روزگار شود. تقدیر ما انسانها اینگونه بود دیگر. یکی بود و یکی دیگر نبود و در پایان این قصه، هیچ معشوقی باوفا نبود!